سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ستمکار را چنین سوگند دهید ، اگر بایدش سوگند دادن : که او از حول و قوت خدا بیزار است ، چه او اگر به دروغ چنین سوگندى خورد در کیفرش شتاب شود ، و اگر سوگند خورد به خدایى که جز او خدایى نیست در کیفرش تعجیل نبایست چه او خدا را یگانه دانست . [نهج البلاغه]
ارزش نیوز

پیش از طلوع فجر، خواب وحشتناکی دیدم. در خواب ناله می کردم. عفت بیدارم کرد. یادم آمد که خواب می‌دیدم در روستای بهرمان، به تنهائی از کوچه کنار باغ مسجد، جایی که در بچگی به ما می‌گفتند جن دارد، عبور می‌کردم. قیافه مهیبی از دور پیدا شد که در عالم خواب تصور داشتم جن است. از کنارم عبور کرد و مقداری دورتر، به سوی من برگشت و من ترسیدم. دیگر خواب نرفتم.

**********

خاطره ای از روستا نشینی اکبر هاشمی بهرمانی

چند روز پیش هاشمی رفسنجانی در مصاحبه ای عنوان کرد: دیروز در کوچه روستایشان می گشتند امروز انقلابی شده اند! این عبارت واکنش های زیادی داشت و اهانت به روستائیان تلقی شد. و جالب اینکه آقای هاشمی خود یک روستا زاده است لذا خاطره ای از روستا نشینی وی به یک واسطه ذکر می شود. اکبر هاشمی بهرمانی معروف به اکبر هاشمی رفسنجانی متولد 1313 روستای نوقات به نام بهرمان که در فاصله ای بین انار و رفسنجان و بافق در منطقه دور افتاده کویری واقع شده است. قریب 67 سال پیش اتفاق جالبی در خصوص روستانشینی آقای هاشمی رخ داده که سیّد علی از اهالی روستای منگاباد مهریز متولد 1313 نقل می کرد که عده ای از مقنی های روستای منگاباد جهت حفر قنات به روستای سه قریه که یکی از آنها بهرمان می باشد رفتند وی که نوجوانی هم سن و سال هاشمی رفسنجانی بوده برای گرفتن خوراکی جات از جمله آرد به منزل پدر آقای هاشمی می فرستند چون پدر آقای هاشمی متولی و یا هماهنگ کننده حفر قنات بوده یک روز عصر که سیّد علی به روستا می آید طوفان شدیدی منطقه را در بر  می گیرد به گونه ای که عبور و مرور را مختل و کسی جرأت بیرون آمدن از خانه را نمی کند. سیّد علی در خانه پدر آقای هاشمی می ماند تا طوفان کم شود اما هر چه می گذرد وضع بدتر هم می شود و ناچار شب را آنجا می ماند. شام مقداری نان ارزن می آورند و سیّد علی می خورد. اما آن شب خانواده آقای هاشمی به شدّت نگران بودند چرا که اکبر نوجوانی حدوداً 13 ساله با گوسفندها در بیابان مانده و کسی هم جرأت نمی کرده در آن طوفان بیرون برود، لذا گمانه زنی ها در باره وی شروع می شود یکی می گفت: اکبرو نیامد! دیگری می گفت: اکبرو را باد نبرده باشه؟ دیگری می گفته تو این باد نمیشه به دنبال اکبرو رفت. دیگری اکبرو خودشو میون گوسفندا می گیره باد نمی بردش، خلاصه ساعتها هرکسی حرفی درباره اکبرو می زده تا اینکه یکی از اعضای ارشد خانه که بیشتر از همه ناراحت بوده داد می زنه: اکبرو به جهنّم گوسفندا چطور؟!! شاید یکسال بعد بوده که اکبرو عازم یزد می شود تا درس طلبگی بیاموزد.                     منبع: جمعه نامه 21/5/94           



  • کلمات کلیدی :
  • ارزش خبر ::: شنبه 94/5/24::: ساعت 12:41 صبح


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 60
    بازدید دیروز: 5
    کل بازدید :344803

    >> درباره خودم <<
    ارزش نیوز
    مدیر وبلاگ : ارزش خبر[984]
    نویسندگان وبلاگ :
    یاور[0]


    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    ارزش نیوز

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<



    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<